روزها گذشت و گنجشک با خدا هیچ نگفت...
روزها گذشت و گنجشک با خدا هیچ نگفت.
فرشتگان سراغش را از خدا گرفتند و خدا هر بار به فرشتگان این گونه می گفت:او می آید و با من راز و نیاز می کند،من تنها گوشی هستم که غصه هایش را می شنود و یگانه قلبی ام که دردهایش را در خود نگه می دارد و سرانجام گنجشک روی شاخه ای از درخت دنیا نشست.
فرشتگان چشم به لبهایش دوختند.گنجشک غمگین و افسرده بود ولی باز هم هیچ نگفت.
اما خدا لب به سخن گشود:
"با من بگو از آنچه سنگینی سینه توست".
گنجشک گفت:لانه کوچکی داشتم که آرامگاه خستگی هایم بود و سرپناه بی کسی ام.تو همان را هم از من گرفتی.این توفان سهمگین و بی موقع چه بود؟
و سنگینی بغض راه بر کلامش بست.سکوتی معنا دار طنین انداز شد.فرشتگان همه سر به زیر افکندند.
خدا گفت:
سوره نساء 19:"چه بسا چیزهایی که فکر می کنید در آن شر است،در آن خیر و نیکی است ...."
ماری در راه لانه ات بود،خواب بودی،باد را گفتم تا لانه ات را واژگون کند آنگاه تو از کمین مار پرگشودی.
اشک در دیدگان گنجشک نشسته بود:ناگاه چیزی در درونش فرو ریخت،گویی حسی عجیب وجودش را دگرگون می کرد.
منبع : وبلاگ کتاب پندهایی از حرف های خدا
سلام دوستم خوبی وبلاگ جالبی داری یه سری مظلب گذاشتم تو وبلاگم که فکر می کنم بد نباشه اگه ببینی